Sep 19, 2009

موج خون است این که میرانید بر آن کشتی خود کامگی را


27 شهریور1388وقتی از خانه خارج می شدیم دوتا آرزو داشتم این که مردم زیادی به راهپیمایی سبزبیایند واین که ما وهمه مردم سالم به خانه برگردیم.
نمی دانستیم چه در انتظارماست.
وقتی بین مردم قرار می گیری ترست کمتر می شه. حملات گاه و بیگاه، فرار و گریز، گم نکردن همراهان وچیزهای از این دست فشار زیادی وارد می کند یک وقت به خودت میای می بینی کلی وقته یک نفس کامل نکشیدی و همه بریده بریده بوده.
از همه این ها سخت تر چیزی که مثل کابوس از جلوی چشمم حتی در خواب کنار نرفته چهره غرق در خشم، نفرت وعصبانیت؛ دهان به نعره باز شده با بدترین لحن جماعت ذوب در ولایت بود که می گفت مرگ بر وطن فروش، مزدور انگلیس،مرگ بر ضد ولایت فقیه ومرگ بر منافق. و به شکل کودکانه ای ما را هل می دادند که برید برید. منم که قدرت خدا خیلی پرتم، اول از حالت این ها خندم گرفت که نه بابا شوخی می کنن چه خنده دار، یک کم دیگه که به چشماشون نگاه کردم دیدم نه، کینه و تنفر موج می زنه، حالا مثل گنگ ها تو چشماشون ماتم برده بود با کنجکاوی که آخه چرا ؟
جای بحث و صحبت نبود، جای پرسش و پاسخ با آن ها نبود این بود که هر کدام از سوال ها مو ده بار از همراهام پرسیدم آخه چرا ؟ ما که بشون لبخند می زنیم ، ما که با آنها دعوا نداریم، ما هم که مثل آن ها هم وطنیم.این خشم و عصبانیت چیه؟
از دیدن خشم و نفرت آن ها لبریز درد شدم ولی شوقم برای محبت کردن، بخشیدن و دوست داشتن بیشتر و بیشتر شد.
فکر می کنم علاج این خشم و نفرت، عشق و آگاهی ست و زمانی که آن روز برسد ما همه آزادیم.

Sep 15, 2009

Goya ’s ghosts

این فیلم حکایتی است از سال 1792 که انجمن تفتیش عقاید اسپانیا برای نجات دین و ایمان مردم دوباره شروع به کار می کند. از سویی سربازان گمنام در هر کوی و برزن هوشیارانه مشکوکین به ارتداد را شناسایی کرده جامعه را از وجود آن ها پاک می ساختند. از طرفی محکومین زیر فشار خرد کننده شکنجه اعتراف کرده، سال ها بخاطر تن دادن به خواسته بازجو در انتظار محاکمه اند.
مردان مقدس مآب به تصور زیر سوال رفتن در صورت پذیرش اشتباه شان، حقیقت را قربانی می کنند و این گونه لباس کفر و ایمان عوض می شود.
ناپلئون برای آزادی مردم! به اسپانیا لشکر کشی می کند که هدیه اش مرگ،غارت و تجاوز است. مردم در جشن پیروزی اش که با محکوم کردن کلیسا توام است سوت و کف می زنند. چند صباحی بعد غالب مغلوب می شود و کلیسا آزاد. مردم سوت و کف می زنند. چه خوب! مردم همیشه شادند.
اما من غمگینم. دو سه ماهی می گذرد. کجایند غریبان آشنایی که شب های خرداد در خیابان ولیعصر با هم آزادی را تجربه می کردیم. صاحبان خنده های امیدوار که به هر غریبه ای آشنایی می داد. هر کدام از حلقه های زنجیره بزرگ مان، یا قطره قطره رودی که با هم از انقلاب به آزادی رفتیم و در سکوت خود فریاد زدیم که ای برادر عدوی تو نیستم، انکار تو ام. کجا هستند؟ اگر هنوز نفسی دارند در چه حالند دوباره می توانند بخندند، از روحشان چیزی مانده؟
فکر می کنم امید سلاح ماست که با چنگ و دندان علی رغم همه مشکلات باید حفظ اش کنیم. سعی کنیم آرمانی را که برای یک حکومت مردم سالارانه انسانی متصوریم در بین خودمان - در لایه های پایین تر اجتماع - تمرین کنیم تا این نهال بزرگ شده جامعه و حکومت ما را هم در برگیرد.

Sep 3, 2009

سریال گمشدگان ایرانی (Lost)

از آنجا که مدت این سریال به حدود پانصد سال می رسد و خیلی از بخش های آن تکراری است، من بخش کوچکی از آن را در این جا می آورم. از بانوان محترم پیشاپیش عذر خواهی می کنم زیرا بهتر دیدم نامی از آنها برده نشود تا آنچه بر آنها گذشته به درد گفته شود.
آنچه گذشت:
مسافران چشم شان که به هواپیمای توپولف افتاد با نذر و نیاز سوار شدند .
اما از قضای روزگار مرحوم خلبان باعث نقص فنی شد و هواپیما سقوط کرد.
مسافرانی که خود را زنده یافتند در جست و جوی خانواده خود برآمدند، بسیاری از افراد که شنا بلد نبودند یا آشنایی نداشتند مردند.
برخی برای جست وجوی آبادی به جهات مختلف رفتند اما چیزی نیافتند و به ساحل برگشتند.درمانده و گرسنه به هم نگاه می کردند در حسرت راهی .
برای همه جهنم بود غیر از شعبان خان که به محض سقوط هواپیما یاد خواب والده افتاده بود که مرد نورانی در خواب به او گفته درسته شعبان به جرم اراذل اوباشی حبس کشیده اما مرد مقدسی است و روزی از همین روزها رهبر بزرگی شده و همه خفت ها تمام می شود.فهمید امروز همان روز موعود است.
بعد فکر کرد هر رهبری طرفدارانی می خواهد لازم نیست دکتر و مهندس باشد بلکه باید از بقیه قوی تر باشد،
طبقه ضعیف و داغ دیده هم جای فکر داشت.
شعبان خان ابتدا رفت پیش روحانی بازمانده، خواب والده را تعریف کرد و به هر شکل که لازم بود تأییدش را گرفت. بعد نوبت لوطی ها و قلدرترها شد به یکی شرق را داد به یکی غرب، به یکی چمدانهای مردم، به یکی دختر زیبای آقای دکتر و به یکی دیگر امتیاز انحصاری گوشت,... و بر اساس مقدار خوش خدمتی ها ساعتی نگذشته همه چیز تقسیم و سپاه بزرگی تشکیل شد.
حالا دیگر مردم رهبر داشتند و می توانستند روزی چند بار با راهنمایی آقای روحانی خدا را شکر کنند که کسی بدتر از شعبان خان رهبر نشده و برای سلامتی و بقای عمرش دعا کردند.
چیزی نگذشته بود که خون مردم از این همه ظلم بجوش آمد و با کمک یکی از سپاهی های آق شعبون، منصورکه همیشه استعدادهاش نادیده گرفته شده، تو سری خورده و سهم ناچیزی هم برده بود شبانه آق شعبون را کشتند و با جشن و پایکوبی منصور را خان کردند.
در میان جوی خون تقسیمات جدید شروع شده بود، هر کسی سعی می کرد تا با کشتن مخالفین و دشمنان به منصور خان و جامعه خدمت بیشتری کرده هم جان خود و خانواده اش را نجات دهد و هم سهم بیشتری ببرد.
منصور خان گذاشت بعد از چند روز که روحانی غذایی به در خانه اش تحویل داده نشده و خوب گرسنه بود به دیدارش رفت و خوابش را تعریف کرد که مردی نورانی از اوخواسته مردم را از دست شعبون نجات دهد.
حال دیگرروحانی کمک می کرد مردم منصور خان را دعا کنند. تا اینکه دوباره مردم از این همه ظلم خسته شدند. روحانی هم که دیگر این غذای اعطایی شکم زنان و بچه هایش را سیر نمی کرد فکر کرد چرا خودم خان نشوم، چی کمتر از بقیه دارم.
بله داستان همچنان ادامه دارد. وقتی هم که مردم به دریا چشم دوختند که کشتی بیاید و نجاتشان دهد آمد
اما نزد خان رفت و با کلی پول و رشوه نصف جزیره و مردم اش را خرید. مردم فکر می کردند خان که خان بود و همه چیز داشت پس با این پول می خواست چه کار کند؟
شب شده سفره ها خالیه، دودی از دودکش ها بلند نمی شه. تنها صدایی که به گوش می رسد صدای ای کـــــاش کسانی است که عقل شان کمی هنوز کار می کند اما دستشان نه.