Jan 5, 2010

امنیت


یاد کودکی به خیر همه دنیا خانه ما و پدرجون بود و مدتی هم مهد کودک؛ و تمام خشونت مان درست کردن تله در زیر درختان چند صد ساله مهد بود و گاهی پاره کردن نقاشی هم. دست هایمان را به هم حلقه می کردیم و شعر می خواندیم: شبا که ما می خوابیم، آقا پلیس بیداره، ما خواب خوب می بینیم، او در فکر شکاره.
ایام جنگ بود. با صدای آژیر قرمز و خاموشی شهر دلمون می لرزید که نکنه بمب دیوارها را روی سرمان خراب کنه ولی این فکر دوامی نداشت چرا که مادر می گفت خدا همه جا مواظب ماست ویک عالمه رزمنده روز و شب از کشور دفاع می کنند.
اما حالا همه چیز تغییر کرده باید شعرهای تازه ای برای مهد ها سرود. سرباز وطن قصه ای قدیمیه دیگه این لباس مقدس نیست، مدت هاست که روی شرف با دلمه خون سیاه شده است.

سرنوشت تو را بتی رقم زد که دیگرانش می پرستیدند

مردی ز باد حادثه بنشست

مردی چو برق حادثه برخاست

آن ننگ را گزید و سپر ساخت

وین نام را بدون سپر خواست