Sep 3, 2009

سریال گمشدگان ایرانی (Lost)

از آنجا که مدت این سریال به حدود پانصد سال می رسد و خیلی از بخش های آن تکراری است، من بخش کوچکی از آن را در این جا می آورم. از بانوان محترم پیشاپیش عذر خواهی می کنم زیرا بهتر دیدم نامی از آنها برده نشود تا آنچه بر آنها گذشته به درد گفته شود.
آنچه گذشت:
مسافران چشم شان که به هواپیمای توپولف افتاد با نذر و نیاز سوار شدند .
اما از قضای روزگار مرحوم خلبان باعث نقص فنی شد و هواپیما سقوط کرد.
مسافرانی که خود را زنده یافتند در جست و جوی خانواده خود برآمدند، بسیاری از افراد که شنا بلد نبودند یا آشنایی نداشتند مردند.
برخی برای جست وجوی آبادی به جهات مختلف رفتند اما چیزی نیافتند و به ساحل برگشتند.درمانده و گرسنه به هم نگاه می کردند در حسرت راهی .
برای همه جهنم بود غیر از شعبان خان که به محض سقوط هواپیما یاد خواب والده افتاده بود که مرد نورانی در خواب به او گفته درسته شعبان به جرم اراذل اوباشی حبس کشیده اما مرد مقدسی است و روزی از همین روزها رهبر بزرگی شده و همه خفت ها تمام می شود.فهمید امروز همان روز موعود است.
بعد فکر کرد هر رهبری طرفدارانی می خواهد لازم نیست دکتر و مهندس باشد بلکه باید از بقیه قوی تر باشد،
طبقه ضعیف و داغ دیده هم جای فکر داشت.
شعبان خان ابتدا رفت پیش روحانی بازمانده، خواب والده را تعریف کرد و به هر شکل که لازم بود تأییدش را گرفت. بعد نوبت لوطی ها و قلدرترها شد به یکی شرق را داد به یکی غرب، به یکی چمدانهای مردم، به یکی دختر زیبای آقای دکتر و به یکی دیگر امتیاز انحصاری گوشت,... و بر اساس مقدار خوش خدمتی ها ساعتی نگذشته همه چیز تقسیم و سپاه بزرگی تشکیل شد.
حالا دیگر مردم رهبر داشتند و می توانستند روزی چند بار با راهنمایی آقای روحانی خدا را شکر کنند که کسی بدتر از شعبان خان رهبر نشده و برای سلامتی و بقای عمرش دعا کردند.
چیزی نگذشته بود که خون مردم از این همه ظلم بجوش آمد و با کمک یکی از سپاهی های آق شعبون، منصورکه همیشه استعدادهاش نادیده گرفته شده، تو سری خورده و سهم ناچیزی هم برده بود شبانه آق شعبون را کشتند و با جشن و پایکوبی منصور را خان کردند.
در میان جوی خون تقسیمات جدید شروع شده بود، هر کسی سعی می کرد تا با کشتن مخالفین و دشمنان به منصور خان و جامعه خدمت بیشتری کرده هم جان خود و خانواده اش را نجات دهد و هم سهم بیشتری ببرد.
منصور خان گذاشت بعد از چند روز که روحانی غذایی به در خانه اش تحویل داده نشده و خوب گرسنه بود به دیدارش رفت و خوابش را تعریف کرد که مردی نورانی از اوخواسته مردم را از دست شعبون نجات دهد.
حال دیگرروحانی کمک می کرد مردم منصور خان را دعا کنند. تا اینکه دوباره مردم از این همه ظلم خسته شدند. روحانی هم که دیگر این غذای اعطایی شکم زنان و بچه هایش را سیر نمی کرد فکر کرد چرا خودم خان نشوم، چی کمتر از بقیه دارم.
بله داستان همچنان ادامه دارد. وقتی هم که مردم به دریا چشم دوختند که کشتی بیاید و نجاتشان دهد آمد
اما نزد خان رفت و با کلی پول و رشوه نصف جزیره و مردم اش را خرید. مردم فکر می کردند خان که خان بود و همه چیز داشت پس با این پول می خواست چه کار کند؟
شب شده سفره ها خالیه، دودی از دودکش ها بلند نمی شه. تنها صدایی که به گوش می رسد صدای ای کـــــاش کسانی است که عقل شان کمی هنوز کار می کند اما دستشان نه.

No comments:

Post a Comment