
27 شهریور1388وقتی از خانه خارج می شدیم دوتا آرزو داشتم این که مردم زیادی به راهپیمایی سبزبیایند واین که ما وهمه مردم سالم به خانه برگردیم.
نمی دانستیم چه در انتظارماست.
وقتی بین مردم قرار می گیری ترست کمتر می شه. حملات گاه و بیگاه، فرار و گریز، گم نکردن همراهان وچیزهای از این دست فشار زیادی وارد می کند یک وقت به خودت میای می بینی کلی وقته یک نفس کامل نکشیدی و همه بریده بریده بوده.
از همه این ها سخت تر چیزی که مثل کابوس از جلوی چشمم حتی در خواب کنار نرفته چهره غرق در خشم، نفرت وعصبانیت؛ دهان به نعره باز شده با بدترین لحن جماعت ذوب در ولایت بود که می گفت مرگ بر وطن فروش، مزدور انگلیس،مرگ بر ضد ولایت فقیه ومرگ بر منافق. و به شکل کودکانه ای ما را هل می دادند که برید برید. منم که قدرت خدا خیلی پرتم، اول از حالت این ها خندم گرفت که نه بابا شوخی می کنن چه خنده دار، یک کم دیگه که به چشماشون نگاه کردم دیدم نه، کینه و تنفر موج می زنه، حالا مثل گنگ ها تو چشماشون ماتم برده بود با کنجکاوی که آخه چرا ؟
جای بحث و صحبت نبود، جای پرسش و پاسخ با آن ها نبود این بود که هر کدام از سوال ها مو ده بار از همراهام پرسیدم آخه چرا ؟ ما که بشون لبخند می زنیم ، ما که با آنها دعوا نداریم، ما هم که مثل آن ها هم وطنیم.این خشم و عصبانیت چیه؟
از دیدن خشم و نفرت آن ها لبریز درد شدم ولی شوقم برای محبت کردن، بخشیدن و دوست داشتن بیشتر و بیشتر شد.
فکر می کنم علاج این خشم و نفرت، عشق و آگاهی ست و زمانی که آن روز برسد ما همه آزادیم.
نمی دانستیم چه در انتظارماست.
وقتی بین مردم قرار می گیری ترست کمتر می شه. حملات گاه و بیگاه، فرار و گریز، گم نکردن همراهان وچیزهای از این دست فشار زیادی وارد می کند یک وقت به خودت میای می بینی کلی وقته یک نفس کامل نکشیدی و همه بریده بریده بوده.
از همه این ها سخت تر چیزی که مثل کابوس از جلوی چشمم حتی در خواب کنار نرفته چهره غرق در خشم، نفرت وعصبانیت؛ دهان به نعره باز شده با بدترین لحن جماعت ذوب در ولایت بود که می گفت مرگ بر وطن فروش، مزدور انگلیس،مرگ بر ضد ولایت فقیه ومرگ بر منافق. و به شکل کودکانه ای ما را هل می دادند که برید برید. منم که قدرت خدا خیلی پرتم، اول از حالت این ها خندم گرفت که نه بابا شوخی می کنن چه خنده دار، یک کم دیگه که به چشماشون نگاه کردم دیدم نه، کینه و تنفر موج می زنه، حالا مثل گنگ ها تو چشماشون ماتم برده بود با کنجکاوی که آخه چرا ؟
جای بحث و صحبت نبود، جای پرسش و پاسخ با آن ها نبود این بود که هر کدام از سوال ها مو ده بار از همراهام پرسیدم آخه چرا ؟ ما که بشون لبخند می زنیم ، ما که با آنها دعوا نداریم، ما هم که مثل آن ها هم وطنیم.این خشم و عصبانیت چیه؟
از دیدن خشم و نفرت آن ها لبریز درد شدم ولی شوقم برای محبت کردن، بخشیدن و دوست داشتن بیشتر و بیشتر شد.
فکر می کنم علاج این خشم و نفرت، عشق و آگاهی ست و زمانی که آن روز برسد ما همه آزادیم.