Feb 20, 2013

کمی آهسته تر زیبـا، کمی آهسته تر رد شو



تلفن همکارم زنگ خورد، مادربزرگ اش بود که از نگرانی فرزندش - پدر همکار- داشت گریه  می کرد و می خواست که بهش واقعیت و اصل حال پدرش را بگوید. همکارم با کلی قربان صدقه رفتن برایش گفت که هیچ جای نگرانی نیست.

چشم های نگران و مهربانت، همه تن، چشم و گوش شدنت به یادم آمد که با همه وجود در عمق احساس ما کنجکاو جستجو می کند تا حال ما را بیابد که آیا شادیم و روزگار بر وفق مراد است. می دانی که برای آرامشت راست نمی گوییم پس دقیق تر می شوی و بازهم سعی می کنی یا با ناامیدی می پرسی چی می گه؟ چی شده؟ ما هم چه خوش خیالیم.

صدای لطیفت به یادم آمد که بعد از کلی اصرار حاضر شدی گوشی را به دست بگیری و از راه دور به من بگی: آخه ...خانم من که نمی شنوم. دلم برای شنیدن ثانیه ای صدای تو پر می کشید اما نمی دانستم که چه خودخواهی ای کردم. مرا ببخش.

و اکنون نوبت ما شده تا با همه وجود مترصد قاپیدن کلمه ای از دهانت و درک حال ات باشیم. حسرتی جانسوز و چه بی رحم.

بانو عاشقتم که با مهربانی همه لحظات زندگی ام را تسخیر کردی.
می پرستمت بانو می پرستمت.

بازهم طاقت بیار...


 

No comments:

Post a Comment