
یاد کودکی به خیر همه دنیا خانه ما و پدرجون بود و مدتی هم مهد کودک؛ و تمام خشونت مان درست کردن تله در زیر درختان چند صد ساله مهد بود و گاهی پاره کردن نقاشی هم. دست هایمان را به هم حلقه می کردیم و شعر می خواندیم: شبا که ما می خوابیم، آقا پلیس بیداره، ما خواب خوب می بینیم، او در فکر شکاره.
ایام جنگ بود. با صدای آژیر قرمز و خاموشی شهر دلمون می لرزید که نکنه بمب دیوارها را روی سرمان خراب کنه ولی این فکر دوامی نداشت چرا که مادر می گفت خدا همه جا مواظب ماست ویک عالمه رزمنده روز و شب از کشور دفاع می کنند.
ایام جنگ بود. با صدای آژیر قرمز و خاموشی شهر دلمون می لرزید که نکنه بمب دیوارها را روی سرمان خراب کنه ولی این فکر دوامی نداشت چرا که مادر می گفت خدا همه جا مواظب ماست ویک عالمه رزمنده روز و شب از کشور دفاع می کنند.
اما حالا همه چیز تغییر کرده باید شعرهای تازه ای برای مهد ها سرود. سرباز وطن قصه ای قدیمیه دیگه این لباس مقدس نیست، مدت هاست که روی شرف با دلمه خون سیاه شده است.