
نمایشگاهی از شهدا با اجساد خونی و پاره پاره در سالن فنی، در جای نمایشگاه کتاب، عکس, فرهنگ ایران و ملل بر پا بود. راستی شما می دانستید تعداد شهدا کمتر از سی صد هزار نفر است؟ این قدر این سال ها در گوش ما خواندند که من فکر می کردم باید چند میلیونی باشد؛ در حالی که می شد از این هم کمتر باشد.
در سالن ها به جای شلنگ تخته ها، هیاهوی شاد و نگاه های کنجکاو، اکثریت با دختر های چادری سر به زیر و ساکت و اقایان ریشو با پیراهن های انداخته بر شلوار پارچه ای بود که طی طریق می کردند؛ این آقایان با این سن و سال دانشجوی چه رشته ای اند، من نمی دانم.
توفیق دیگر زیارت استادی بود که زمان ما بورسیه روسیه گرفته بود اکنون از سران بسیج دانشگاه شده، برای جابه جا کردنش بُلدوزر لازم داشت مگر به زودی منفجر شود. هنوز شوک های قبلی هضم نشده نوبت تصاویر جوهری خمینی بر در و دیوار مسجد دانشگاه شد. تا آمدم بگم چه بلایی سر این جا آمده در پیچ بعدی مقابل کتابخانه دوست داشتنی ناگهان مقبره ناتمام شهدای گمنام ظاهر شد.
فهمیدم دیگر هیچ تعلق و پیوندی با این فضا ندارم جز تصویری در خاطراتم. شاید به نظر برسد انتظامات بهشت پیروز شده اما دوزخی ای مثل من، این بهشت کاغذی را در جهنم خودش هم نمی پذیرد.